پانزدهم

اي يار گرم دار، و دلارام گرم دار
پيش آ، به دست خويش سر بندگان بخار
خاک تويم و تشنه آب و نبات تو
در خاک خويش تخم سخا و وفا بکار
تا بردمد ز سينه و پهناي اين زمين
آن سبزهاي نادر و گلهاي پرنگار
وز هر چهي برآيد از عکس روي تو
سرمست يوسفي قمرين روي خوش عذار
اين قصه را رها کن تا نوبتي دگر
پيغام نو رسيد، پيش آ و گوش دار
پيري سوي من، آمد شاخ گلي به دست
گفتم که: « از کجاست » بگفتا: « از آن ديار »
گفتم: « از آن بهار به دنيا نشانه نيست
کاينجا يکي گلست و دوصد گونه زخم خار »
گفتا: « نشانه هست، وليکن تو خيره
کانکس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار
ز انديشه و خيال فرو روب سينه را
سبزک بنه ز دست، و نظر کن به سبزه زار
ترجيع کن که آمد يک جام مال مال
جان نعره مي زند که بيا چاشني حلال
گر تو شراب باره و نري و اوستاد
چون گل مباش، کو قدحي خورد و اوفتاد
چون دوزخي درآي و بخور هفت بحر را
تا ساقيت بگويد که: « اي شاه، نوش باد»
گر گوهريست مرد، بود بحر ساغرش
دنيا چو لقمه شودش، چون دهان گشاد
دنيا چو لقمه ايست، وليکن نه بر مگس
بر آدمست لقمه، بر آنکس کزو بزاد
آدم مگس نزايد، تو هم مگس مباش
جمشيد باش و خسرو و سلطان و کيقباد
چون مست نيستم نمکي نيست در سخن
زيرا تکلفست و اديبي و اجتهاد
اما دهان مست چو زنبور خانه ايست
زنبور جوش کرد، بهر سوي بي مراد
زنبورهاي مست و خراب از دهان شهد
با نوش و نيش خود، شده پران ميان باد
يعني که ما ز خانه شش گوشه رسته ايم
زان خسروي که شربت شيرين به نحل داد
ترجيع، بندخواهد ، بر مست بند نيست
چه بند و پند گيرد ؟! چون هوشمند نيست
پيش آر جام لعل، تو اي جان جان ما
ما از کجا حکايت بسيار از کجا!
بگشاد و دست خويش، کمر کن بگرد من
جام بقا بياور و برکن ز من قبا
صد جام درکشيدي و بر لب زدي کلوخ
ليکن دو چشم مست تو در مي دهد صلا
آن مي که بوي او بدو فرسنگ مي رسد
پنهان همي کنيش؟! تو داني، بکن هلا
از من نهان مدار، تو داني و ديگران
زيرا که بنده توم، آنگاه با وفا
اين خود نشانه ايست، نهان کي شود شراب؟
پيدا شود نشانش بر روي و در قفا
بر اشتري نشيني و سر را فرو کشي
در شهر مي روي، که مبينيد مر مرا
تو آنچنانک داني و آن اشتر تو مست
عف عف همي کند که ببينيد هر دو را
بازار را بهل سوي گلزار ران شتر
کانجاست جاي مستان، هم جنس و هم سرا
اي صد هزار رحمت نوبر جمال تو
نيکوست حال ما که نکو باد حال تو