دهم

هست کسي کو چو من اشکار نيست
هست کسي کو تلف يار نيست؟
هست سري کو چو سرم مست نيست؟
هست دلي کو چو دلم زار نيست؟
مختلف آمد همه کار جهان
ليک همه جز که يکي کار نيست
غرقه دل دان و طلب کار دل
آنک گله کرد که دلدار نيست
گرد جهان جستم اغيار من
گشت يقينم که کس اغيار نيست
مشتريان جمله يکي مشتريست
جز که يکي رسته بازار نيست
ماهيت گلشن آنکس که ديد
کشف شد او را که يکي خار نيست
خنب ز يخ بود و درو کردم آب
شد همه آب و زخم آثار نيست
جمله جهان لايتجزي بدست
چنگ جهان را جز يک تار نيست
وسوسه اين عدد و اين خلاف
جز که فريبنده و غرار نيست
هست درين گفت تناقض وليک
از طرف ديده و ديدار نيست
نقطه دل بي عدد و گردش است
گفت زبان جز تک پرگار نيست
طاقت و بي طاقتي آمد يکي
پيش مرا طاقت گفتار نيست
مست شدي سر بنه اينجا، مرو
زانکه گلست و ره هموار نيست
مست دگر از تو بدزدد کمر
جز تو مپندار که طرار نيست
چونک ز مطلوب رسيدست برات
گشت نهان از نظر تو صفات
بار دگر يوسف خوبان رسيد
سلسله صد چو زليخا کشيد
جامه درد ماه ازين دستگاه
نعره زند چرخ که هل من مزيد
جمله دنيا نمکستان شدست
تا که يکي گردد پاک و پليد
بار دگر عقل قلمها شکست
بار دگر عشق گريبان دريد
کرد زليخا که نکردت کس
بنده خداونده خود را خريد
مست شدي بوسه همي بايدت
بوسه بران لب ده، کان مي چشيد
سخت خوشي، چشم بدت دور باد
اي خنک آن چشم که روي تو ديد
ديدن روي تو بسي نادرست
اي خنک آن، گوش که نامت شنيد
شعشعه جام تو عالم گرفت
ولوله صبح قيامت دميد
عقل نيابند به دارو، دگر
عقل ازين حيرت شد ناپديد
باز نيايد، بدود تا هدف
تير چو از قوس مجاهد جهيد
هدهد جان چون بجهد از قفص
مي پرد از عشق به عرش مجيد
تيغ و کفن مي برد و مي رود
روح سوي قيصر و قصرمشيد
رسته ز انديشه که دل مي فشرد
جسته ز هر خار که پا مي خليد
چرخ ازو چرخ زد و گفت ماه
منک لنا کل غد الف عيد
شد گه ترجيع و دلم مي جهد
دلبر من داد سخن مي دهد
اين بخورد جام دگر آرمش
بارد و هشيار بنگذارمش
از عدمش من بخريدم به زر
بي مي و بي مايده کي دارمش؟
شيره و شيرين بدهم رايگان
ليک چو انگور نيفشارمش
همچو سر خويش همي پوشمش
همچو سر خويش همي خارمش
روح منست و فرج روح من
دشمن و بيگانه نينگارمش
چون زنم او را؟! که ز مهر و ز عشق
گفتن گستاخ نمي يارمش
گر برمد کبکبه چار طبع
من عوض و نايب هر چارمش
من به سفر يار و قلاووزمش
من به سحر ساقي و خمارمش
تا چه کند لکلکه زر و سيم
که تو بگويي که: « گرفتارمش »
او چو ز گفتار ببندد دهن
از جهت ترجمه گفتارمش
ور دل او گرم شود از ملال
مروحه و باد سبکسارمش
ور بسوي غيب نظر خواهد او
آينه ديده ديدارمش
ور به زمين آيد چون بوتراب
جمله زمين لاله و گل کارمش
ور بسوي روضه جانها رود
ياسمن و سبزه و گلزارمش
نوبت ترجيع شد اي جان من
موج زن اي بحر درافشان من
شد سحر اي ساقي ما نوش، نوش
اي ز رخت در دل ما جوش، جوش
باده حمراي تو همچون پلنگ
گرگ غم اندر کف او موش، موش
چونک برآيد به قصور دماغ
افتد از بام نگون هوش، هوش
چونک کشد گوش خرد سوي خود
گويد از درد خرد: « گوش، گوش »
گوش او: خيز، به جان سجده کن
در قدم اين قمر مي فروش
گفت: کي آمد که نديدم منش
گفت که: تو خفته بودي دوش دوش
عاشق آيد بر معشوقه مست
که نبرد بوي از آن شوش شوش
عشق سوي غيب زند نعرها
بر حس حيوان نزند آن، خروش
شهر پر از بانگ خر و گاو شد
بر سر که باشد بانگ وحوش
ترک سوارست برين يک قدح
ساغر ديگر جهة قوش، قوش
چونک شدي پر ز مي لايزال
هيچ نبيني قدحي بوش، بوش
جمله جمادات سلامت کنند
راز بگويند چو خويش، و چو توش
روح چو ز مهر کنارت گرفت
روح شود پيش تو جمله نقوش
نوبت آن شد که زنم چرخ من
عشق عزل گويد بي روي پوش
همچو گل سرخ سواري کند
جمله رياحين پي او چون جيوش
نقل بيار و مي و پيشم نشين
اي رخ تو شمع و ميت آتشين