دوم

ماه رمضان آمد اي يار قمر سيما
بربند سر سفره بگشاي ره بالا
اي ياوه هر جايي وقتست که بازآيي
بنگر سوي حلوايي تا کي طلبي حلوا
يک ديدن حلوايي زانسان کندت شيرين
که شهد ترا گويد: « خاک توم اي مولا »
مرغت ز خور و هيضه مانده ست در اين بيضه
بيرون شو ازين بيضه تا باز شود پرها
بر ياد لب دلبر خشکست لب مهتر
خوش با شکم خالي مي نالد چون سرنا
خالي شو و خالي به لب بر لب نابي نه
چون ني زدمش پر شو وانگاه شکر مي خا
بادي که زند بر ني قندست درو مضمر
وان مريم ني زان دم حامل شده حلويا
گر توبه ز نان کردي آخر چه زيان کردي
کو سفره نان افزا کو دلبر جان افزا
از درد به صاف آييم وز صاف به قاف آييم
کز قاف صيام اي جان عصفور شود عنقا
صفراي صيام ارچه سوداي سر افزايد
ليکن ز چنين سودا يابند يد بيضا
هر سال نه جوها را مي پاک کند از گل
تا آب روان گردد تا کشت شود خضرا
بر جوي کنان تو هم ايثار کن اين نان را
تا آب حيات آيد تا زنده شود اجزا
سرنامه تو ماها هفتاد و دو دفتر شد
وان زهره حاسد را هفتاد و دو دف تر شد
اي مستمع اين دم را غريدن سيلي دان
مي غرد و مي خواند جان را بسوي دريا
بستيم در دوزخ يعني طمع خوردن
بگشاي در جنت يعني که دل روشن
بس خدمت خير کردي بس کاه و جوش بردي
در خدمت عيسي هم بايد مددي کردن
گر خر نبدي آخر کي مسکن ما بودي
گردون کشدي ما را بر ديده و بر گردون
آن گنده بغل ما را سر زير بغل دارد
کينه بکشيم آخر زان کوردل کودن
تا سفره و نان بيني کي جان و جهان بيني
رو جان و جهان را جو اي جان و جهان من
اينها همه رفت اي جان بنگر سوي محتاجان
بي برگ شديم آخر چون گل زدي و بهمن
سيريم ازين خرمن زين گندم و زين ارزن
بي سنبله و ميزان اي ماه تو کن خرمن
ماييم چو فراشان بگرفته طناب دل
تا خيمه زنيم امشب بر نرگس و بر سوسن
تا چند ازين کو کو چون فاخته ره جو
مي درد اين عالم از شاهد سيمين تن
هر شاهد چون ماهي ره زن شده بر راهي
هر يک چو شهنشاهي هر يک ز دگر احسن
جان بخش و مترس اي جان بر بخل مچفس اي جان
مصباح فزون سوزي افزون دهدت روغن
شاهي و معالي جو خوش لست ابالي گو
از شير بگير اين خو مردي نه آخر زن
پا در ره پرخون نه رخ بر رخ مجنون نه
شمشير وغا برکش کميخت اسد برکن
اي مطرب طوطي خو ترجيع سوم برگو
تا روح روان گردد چون آب روان در جو
اي عيسي بگذشته خوش از فلک آتش
از چرخ فرو کن سر ما را سوي بالا کش
با خاک يکي بودم ز اقدام همي سودم
چون يک صفتم دادي شد خاک مرا مفرش
يک سرمه کشيدستي جان را تو درين پستي
کش چشم چو دريا شد هرچند که بود اخفش
بي مستي آن ساغر مستست دل و لاغر
بي سرمه آن قيصر هر چشم بود اعمش
در بيشه شيران رو تا صيد کني آهو
در مجلس سلطان رو وز باده سلطان چش
هر سوي يکي ساقي با باده راواقي
هر گوشه يکي مطرب شيرين ذقن و مه وش
از يار همي پرسي که عيدي و يا عرسي
يارب ز کجا داري اين دبدبه و اين کش
در شش جهة عالم آن شير کجا گنجد
آن پنجه شيرانه بيرون بود از هر شش
خورشيد بسوزاند مه نيز کند خشکي
از وش عليهم دان اين شعشعه و اين رش
نوري که ذوق او جان مست ابد ماند
اندر نرسد وا خورشيد تو در گردش
چون غرقم چون گويم اکنون صفت جيحون
تا بود سرم بيرون مي گفت لبم خوش خوش
تا تو نشوي ماهي اين شط نکند غرقت
جز گلبن اخضر را ره نيست درين مرعش
شرحي که بگفت اين را آن خسرو بي همتا
چون گويي و چون جويي لا يکتب و لا ينقش
آن دل که ترا دارد هست از دو جهان افزون
هم ليلي و هم مجنون باشند ازو مجنون