اول

هم روت خوش هم خوت خوش هم پيچ زلف و هم قفا
هم شيوه خوش هم ميوه خوش هم لطف تو خوش هم جفا
اي صورت عشق ابد وي حسن تو بيرون ز حد
اي ماه روي سروقد اي جان فزاي دلگشا
اي جان باغ و ياسمين اي شمع افلاک و زمين
اي مستغاث العاشقين اي شهسوار هل اتي
اي خوان لطف انداخته و با لئيمان ساخته
طوطي و کبک و فاخته گفته ترا خطبه ثنا
اي ديده خوبان چين در روي تو ناديده چين
دامن ز گولان در مچين مخراش رخسار رضا
اي خسروان درويش تو سرها نهاده پيش تو
جمله ثنا انديش تو اي تو ثناها را سزا
اي صبر بخش زاهدان اخلاص بخش عابدان
وي گلستان عارفان در وقت بسط و التقا
با عاشقانم جفت من امشب نخواهم خفت من
خواهم دعا کردن ترا اي دوست تا وقت دعا
درم رفيقان از برون دارم حريفان درون
در خانه جوقي دلبران بر صفه اخوان صفا
اي رونق باغ و چمن اي ساقي سرو و سمن
شيرين شدست از تو دهن ترجيع خواهم گفت من
تنها به سيران مي روي يا پيش مستان مي روي
يا سوي جانان مي روي باري خرامان مي روي
در پيش چوگان قدرگويي شدم بي پا و سر
برگير و با خويشم ببر گر سوي ميدان مي روي
از شمس تنگ آيد ترا مه تيره رنگ آيد ترا
افلاک تنگ آيد ترا گر بهر جولان مي روي
بس نادره يار آمدي بس خواب دلدار آمدي
بس دير و دشوار آمدي بس زود و آسان مي روي
اي دلبر خورشيدرو وي عيسي بيمارجو
اي شاد آن قومي که تو در کوي ايشان مي روي
تو سر به سر جاني مگر يا خضر دوراني مگر
يا آب حيواني مگر کز خلق پنهان مي روي
اي قبله انديشها شير خدا در بيشها
اي رهنماي پيشها چون عقل در جان مي روي
گه جام هش را مي برد پرده حيا برمي درد
گه روح را گويد خرد: چون سوي هجران مي روي
هجران چه هرجا که تو گردي براي جست وجو
چون ابر با چشمان تر با ماه تابان مي روي
اي نور هر عقل و بصر روشنتر از شمس و قمر
ترجيع سوم را نگر نيکو برو افگن نظر
يک مسئله مي پرسمت اي روشني در روشني
آن چه فسون در مي دمي غم را چو شادي مي کني
خود در فسون شيرين لبي مانند داود نبي
آهن چو مومي مي شود بر مي کنيش از آهني
ني بلک شاه مطلقي به گلبرک ملک حقي
شاگرد خاص خالقي از جمله افسونها غني
تا من ترا بشناختم بس اسب دولت تاختم
خود را برون انداختم از ترسها در ايمني
هر لحظه اي جان نوم هردم به باغي مي روم
بي دست و بي دل مي شوم چون دست بر من مي زني
ني چرخ دانم ني سها ني کاله دانم ني بها
با اينک نادانم مها دانم که آرام مني
اي رازق ملک و ملک وي قطب دوران فلک
حاشا از آن حسن و نمک که دل ز مهمان برکني
خوش ساعتي کان سرو من سرسبز باشد در چمن
وز باد سودا پيش او چون بيد باشم منثني
لاله بخوني غسلي کند نرگس به حيرت برتند
غنچه بيندازد کله سوسن فتد از سوسني
اي ساقي بزم کرم مست و پريشان توم
وي گلشن و باغ ارم امروز مهمان توم
آن چشم شوخش را نگر مست از خرابات آمده
در قصد خون عاشقان دامن کمر اندر زده
سوگند خوردست آن صنم کين باده را گردان کنم
يک عقل نگذارم بمي در والد و در والده
زين باده شان افسون کنم تا جمله را مجنون کنم
تا تو نيابي عاقلي در حلقه آدم کده
ليلي ما ساقي جان مجنون او شخص جهان
جز ليلي و مجنون بود پژمرده و بي فايده
از دسا ما يا مي برد يا رخت در لاشي برد
از عشق ما جان کي برد گر مصطبه گر معبده
گر من نبينم مستيت آتش زنم در هستيت
باده ت دهم مستت کنم با گير و دار و عربده
بگذشت دور عاقلان آمد قران ساقيان
بر ريز يک رطل گران بر منکر اين قاعده
آمد بهار و رفت دي آمد اوان نوش و ني
آمد قران جام و مي بگذشت دور مايده
رفت آن عجوز پردغل رفت آن زمستان و وحل
آمد بهار و زاد ازو صد شاهد و صد شاهده
ترجيع کن هين ساقيا درده شرابي چون بقم
تا گرم گردد گوشها من نيز ترجيعي کنم