مستدرکات

کديه مي کنم سبک بشنو
خبر عشق مي دهم بگرو
نفسي با خودم قريني ده
که به ميزان نهند با زر جو
تو نوي بخش و بنده تو کهن
کهنم را به يک نظر کن نو
پيشه کيميا خود اين باشد
که مس تيره را ببخشد ضو
کرمت را بگوي تا بدهد
درخور شام بنده روغن عو
اي دل آن شاه سوي بي سويي است
خلق هرسو دند تو کم دو
فکر مردم به هر سوي گرواست
تو بلاحول فکر را کن خو
بي سوي عالمي است بس عالي
شش جهت وادييست بس درگو
کار امروز را مگو فردا
تا نه حسرت خوري نه گويي لو
چشمکت مي زند رقيب غيور
چشم ازو بر مگير لاتطغو
شمس تبريز! خضر عين يقين
وارهان خلق را ز عين السو
قصابي سوي گولي گوشت انداخت
چو ديدش زفت گوشت گاو پنداشت
يکي ران دگر سوي وي افکند
بگفتا گاو مرده ست اين زهي گند
خدا بخشيد آنچ اسباب کامست
تو گفتي چيست اين؟ خود داد عامست
کنون شد عام کان با تو بپيوست
نجس شد چونک در کردي درو دست
نسازد گول را بخل و سخاوت
که گردد هر دوش مايه عداوت
گريز از گول اندر سور و ماتم
چو عيسي اي پدر والله اعلم