شماره ٧٩٤: بار ديگر از دل و از عقل و جان برخاستيم

بار ديگر از دل و از عقل و جان برخاستيم
يار آمد در ميان ما از ميان برخاستيم
از فنا رو تافتيم و در بقا دربافتيم
بي نشان را يافتيم و از نشان برخاستيم
گرد از دريا برآورديم و دود از نه فلک
از زمان و از زمين و آسمان برخاستيم
هين که مستان آمدند و راه را خالي کنيد
ني غلط گفتم ز راه و راهبان برخاستيم
آتش جان سر برآورد از زمين کالبد
خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستيم
کم سخن گوييم وگر گوييم کم کس پي برد
باده افزون کن که ما با کم زنان برخاستيم
هستي است آن زنان و کار مردان نيستي است
شکر کاندر نيستي ما پهلوان برخاستيم