شماره ٧٩٠: اين چه کژطبعي بود که صد هزاران غم خوريم

اين چه کژطبعي بود که صد هزاران غم خوريم
جمع مستان را بخوان تا باده ها با هم خوريم
باده اي کابرار را دادند اندر يشربون
با جنيد و بايزيد و شبلي و ادهم خوريم
ابر نبود ماه ما را تا جفاي شب کشيم
مرگ نبود عاشقان را تا غم ماتم خوريم
نفس ماده کيست تا ما تيغ خود بر وي زنيم
زخم بر رستم زنيم و زخم از رستم خوريم
بود مردم خوار عالم خلق عالم را بخورد
خالق آورده ست ما را تا که ما عالم خوريم
اين جهان افسونگرست و وعده فردا دهد
ما از آن زيرکتريم اي خوش پسر که دم خوريم
گر پري زاديم شب جمعيت پريان بود
ور ز آدم زاده ايم آن باده با آدم خوريم
گه از آن کف گوهر هستي و سرمستي بريم
گه از آن دف نعره و فرياد زير و بم خوريم
ماهييم و ساقي ما نيست جز درياي عشق
هيچ دريا کم شود زان رو که بيش و کم خوريم
گه چو گردون از مه و خورشيد اشکم پر کنيم
گر چو خورشيد آب ها را جمله بي اشکم خوريم
شمس تبريزي تو سلطاني و ما بنده توييم
لاجرم در دور تو باده به جام جم خوريم