شماره ٧٨٨: سر قدم کرديم و آخر سوي جيحون تاختيم

سر قدم کرديم و آخر سوي جيحون تاختيم
عالمي برهم زديم و چست و بيرون تاختيم
چون براق عشق عرشي بود زير ران ما
گنبدي کرديم و سوي چرخ گردون تاختيم
عالم چون را مثال ذره ها برهم زديم
تا به پيش تخت آن سلطان بي چون تاختيم
فهم و وهم و عقل انسان جملگي در ره بريخت
چونک از شش حد انسان سخت افزون تاختيم
چونک در سينور مجنونان آن ليلي شديم
سرکش آمد مرکب و از حد مجنون تاختيم
نفس چون قارون ز سعي ما درون خاک شد
بعد از آن مردانه سوي گنج قارون تاختيم
دشت و هامون روح گيرد گر بيابد ذره اي
ز آنچ ما از نور او در دشت و هامون تاختيم
بس صدف هاي چو گوهر زير سنگي کوفتيم
تا به سوي گنج هاي در مکنون تاختيم
سوي شمع شمس تبريزي به بيشه شير جان
بوده پروانه نپنداري که اکنون تاختيم