شماره ٧٨٧: ايها العشاق آتش گشته چون استاره ايم

ايها العشاق آتش گشته چون استاره ايم
لاجرم رقصان همه شب گرد آن مه پاره ايم
تا بود خورشيد حاضر هست استاره ستير
بي رخ خورشيد ما مي دانک ما آواره ايم
الصلا اي عاشقان هان الصلا اين کاريان
باده کاري است اين جا زانک ما اين کاره ايم
هر سحر پيغام آن پيغامبر خوبان رسد
کالصلا بيچارگان ما عاشقان را چاره ايم
نعره لبيک لبيک از همه برخاسته
مصحف معني تويي ما هر يکي سي پاره ايم
خونبهاي کشتگان چون غمزه خوني اوست
در ميان خون خود چون طفلک خون خواره ايم
کوه طور از باده اش بيخود شد و بدمست شد
ما چه کوه آهنيم آخر چه سنگ خاره ايم
يک جو از سرش نگوييم ار همه جو جو شويم
گرد خرمنگاه چرخ ار چه که ما سياره ايم
همچو مريم حامله نور خدايي گشته ايم
گر چو عيسي بسته اين جسم چون گهواره ايم
از درون باره اين عقل خود ما را مجو
زانک در صحراي عشقش ما برون باره ايم
عشق ديوانه ست و ما ديوانه ديوانه ايم
نفس اماره ست و ما اماره اماره ايم
مفخر تبريز شمس الدين تو بازآ زين سفر
بهر حق يک بارگي ما عاشق يک باره ايم