شماره ٧٨٤: وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم

وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم
بندها را بردرانم پندها را بشکنم
چرخ بدپيوند را من برگشايم بند بند
همچو شمشير اجل پيوندها را بشکنم
پنبه اي از لاابالي در دو گوش دل نهم
پند نپذيرم ز صبر و بندها را بشکنم
مهر برگيرم ز قفل و در شکرخانه روم
تا ز شاخي زان شکر اين قندها را بشکنم
تا به کي از چند و چون آخر ز عشقم شرم باد
کي ز چوني برتر آيم چندها را بشکنم