شماره ٧٨٢: چشم بگشا جان نگر کش سوي جانان مي برم

چشم بگشا جان نگر کش سوي جانان مي برم
پيش آن عيد ازل جان بهر قربان مي برم
چون کبوترخانه جان ها از او معمور گشت
پس چرا اين زيره را من سوي کرمان مي برم
زانک هر چيزي به اصلش شاد و خندان مي رود
سوي اصل خويش جان را شاد و خندان مي برم
زير دندان تا نيايد قند شيرين کي بود
جان همچون قند را من زير دندان مي برم
تا که زر در کان بود او را نباشد رونقي
سوي زرگر اندک اندک زودش از کان مي برم
دود آتش کفر باشد نور او ايمان بود
شمع جان را من وراي کفر و ايمان مي برم
سوي هر ابري که او منکر شود خورشيد را
آفتابي زير دامن بهر برهان مي برم
شمس تبريز ارمغانم گوهر بحر دل است
من ز شرم جان پاکت همچو عمان مي برم