شماره ٧٧٨: اي جهان آب و گل تا من تو را بشناختم

اي جهان آب و گل تا من تو را بشناختم
صد هزاران محنت و رنج و بلا بشناختم
تو چراگاه خراني ني مقام عيسيي
اين چراگاه خران را من چرا بشناختم
آب شيرينم ندادي تا که خوان گسترده اي
دست و پايم بسته اي تا دست و پا بشناختم
دست و پا را چون نبندي گاهواره ت خواند حق
دست و پا را برگشايم پاگشا بشناختم
چون درخت از زير خاکي دست ها بالا کنم
در هواي آن کسي کز وي هوا بشناختم
اي شکوفه تو به طفلي چون شدي پير تمام
گفت رستم از صبا تا من صبا بشناختم
شاخ بالا زان رود زيرا ز بالا آمده ست
سوي اصل خويش يازم کاصل را بشناختم
زير و بالا چند گويم لامکان اصل من است
من نه از جايم کجا را از کجا بشناختم
ني خمش کن در عدم رو در عدم ناچيز شو
چيزها را بين که از ناچيزها بشناختم