شماره ٧٧٧: هر که گويد کان چراغ ديده ها را ديده ام

هر که گويد کان چراغ ديده ها را ديده ام
پيش من نه ديده اش را کامتحان ديده ام
چشم بد دور از خيالش دوشمان بس لطف کرد
من پس گوش از خجالت تا سحر خاريده ام
گر چه او عيار و مکار است گرد خويشتن
از ميان رخت او من نقدها دزديده ام
پاي از دزدي کشيدم چونک دست از کار شد
زانک دزدي دزدتر از خويشتن بشنيده ام
جمله مرغان به پر و بال خود پريده اند
من ز بال و پر خود بي بال و پر پريده ام
من به سنگ خود هميشه جام خود بشکسته ام
من به چنگ خود هميشه پرده ام بدريده ام
من به ناخن هاي خود هم اصل خود برکنده ام
من ز ابر چشم خود بر کشت جان باريده ام
اي سيه دل لاله بر کشتم چرا خنديده اي
نوبهارت وانمايد آنچ من کاريده ام
چون بهارم از بهار شمس تبريزي خديو
از درونم جمله خنده وز برون زاريده ام