شماره ٧٧٤: گر به خوبي مي بلافد لا نسلم لا نسلم

گر به خوبي مي بلافد لا نسلم لا نسلم
کاندر اين مکتب ندارد کر و فري هر معلم
متهم شو همچو يوسف تا در آن زندان درآيي
زانک در زندان نيايد جز مگر بدنام و ظالم
جاي عاقل صدر ديوان جاي مجنون قعر زندان
حبس و تهمت قسم عاشق تخت و منبر جاي عالم
کم طمع شد آن کسي کو طمع در عشق تو بندد
کم سخن شد آن کسي که عشق با او شد مکالم
پنجه اندر خون شيران دارد آن شير سمايي
غمزه خون خوار دارد غم ندارد از مظالم
گر بگويم ور خموشم ور بجوشم ور نجوشم
اندر اين فتنه خوشم من تو برو مي باش سالم
مشک بربند اي سقا تو گر چه اندر وقت خوردن
مستي آرد اين معاني حيرت آرد اين معالم