شماره ٧٧٣: تا دلبر خويش را نبينيم

تا دلبر خويش را نبينيم
جز در تک خون دل نشينيم
ما به نشويم از نصيحت
چون گمره عشق آن بهينيم
اندر دل درد خانه داريم
درمان نبود چو همچنينيم
در حلقه عاشقان قدسي
سرحلقه چو گوهر نگينيم
حاشا که ز عقل و روح لافيم
آتش در ما اگر همينيم
گر از عقبات روح جستي
مستانه مرو که در کمينيم
چون فتنه نشان آسمانيم
چون است که فتنه زمينيم
چون ساده تر از روان پاکيم
پرنقش چرا مثال چينيم
پژمرده شود هزار دولت
ما تازه و تر چو ياسمينيم
گر متهميم پيش هستي
اندر تتق فنا امينيم
ما پشت بدين وجود داريم
کاندر شکم فنا جنينيم
تبريز ببين چه تاجداريم
زان سر که غلام شمس دينيم