شماره ٧٦٩: ما زنده به نور کبرياييم

ما زنده به نور کبرياييم
بيگانه و سخت آشناييم
نفس است چو گرگ ليک در سر
بر يوسف مصر برفزاييم
مه توبه کند ز خويش بيني
گر ما رخ خود به مه نماييم
درسوزد پر و بال خورشيد
چون ما پر و بال برگشاييم
اين هيکل آدم است روپوش
ما قبله جمله سجده هاييم
آن دم بنگر مبين تو آدم
تا جانت به لطف دررباييم
ابليس نظر جدا جدا داشت
پنداشت که ما ز حق جداييم
شمس تبريز خود بهانه ست
ماييم به حسن لطف ماييم
با خلق بگو براي روپوش
کو شاه کريم و ما گداييم
ما را چه ز شاهي و گدايي
شاديم که شاه را سزاييم
محويم به حسن شمس تبريز
در محو نه او بود نه ماييم