شماره ٧٥٤: تا چهره آن يگانه ديدم

تا چهره آن يگانه ديدم
دل در غم بي کرانه ديدم
گفتي فرداست روز بازار
بازار تو را بهانه ديدم
دل را چو انار ترش و شيرين
خون بسته و دانه دانه ديدم
زهر عالم همه عسل شد
تا شهد تو در ميانه ديدم
جان را چو وثاق و جاي زنبور
از شهد تو خانه خانه ديدم
بر آتشم و هنوز در عشق
زان دوزخ يک زبانه ديدم
شطرنج که صد هزار خانه ست
از جمله آن دو خانه ديدم
يک خانه پر از خمار ديدم
يک خانه مي مغانه ديدم
چون عشق چنين دو روي دارد
سرگشتگي زمانه ديدم
وانگه زين سر به سوي آن سر
دزديده ره و دهانه ديدم
زان ره خرد دقيقه بين را
انديشه ابلهانه ديدم
او بر سر گنج بي نشاني
سرگشته که من نشانه ديدم
او زير پر هماي دولت
گويد که به خواب لانه ديدم
جاني که ز غم ز پا درآمد
در عالم دل روانه ديدم
جاني که فسانه داند اين را
او را همگي فسانه ديدم
نالنده و بي خبر ز نالش
چون بربط و چون چغانه ديدم
بس شانه مکن که طره عشق
بيرون ز حدود شانه ديدم
صد شب بر او ترانه گويي
روزت گويد تو را نديدم
هر درد که آن دوا ندارد
سوي دل خود دوانه ديدم