شماره ٧٥١: داني کامروز از چه زردم

داني کامروز از چه زردم
اي تو همه شب حريف نردم
در نرد دل از تو متهم شد
کو مهره ربود از نبردم
گفتم که دلا بيار مهره
کز رفتن مهره من به دردم
بگشاد دلم بغل که مي جو
گر هست بياب من نخوردم
ديوانه شدم ز درد مهره
دل را همه شب شکنجه کردم
مي گفت بلي و گاه ني ني
گه عشوه بداد گرم و سردم
گفتم که تو برده اي يقين است
من از تو به عشوه برنگردم
دل گفت چگونه دزد باشم
من خازن چرخ لاژوردم
زين دمدمه از خرم بيفکند
دريافت که من سليم مردم
خر رفت و رسن ببرد و دل گفت
من در پي گرد او چه گردم