شماره ٧٤٧: چون ذره به رقص اندرآييم

چون ذره به رقص اندرآييم
خورشيد تو را مسخر آييم
در هر سحري ز مشرق عشق
همچون خورشيد ما برآييم
در خشک و تر جهان بتابيم
ني خشک شويم و ني تر آييم
بس ناله مس ها شنيديم
کاي نور بتاب تا زر آييم
از بهر نياز و درد ايشان
ما بر سر چرخ و اختر آييم
از سيمبري که هست دلبر
از بهر قلاده عنبر آييم
زان خرقه خويش ضرب کرديم
تا زين به قباي ششتر آييم
ما صرف کشان راه فقريم
سرمست نبيذ احمر آييم
گر زهر جهان نهند بر ما
از باطن خويش شکر آييم
آن روز که پردلان گريزند
در عين وغا چو سنجر آييم
از خون عدو نبيذ سازيم
وانگه بکشيم و خنجر آييم
ما حلقه عاشقان مستيم
هر روز چو حلقه بر در آييم
طغراي امان ما نوشت او
کي از اجلي به غرغر آييم
اندر ملکوت و لامکان ما
بر کره چرخ اخضر آييم
از عالم جسم خفيه گرديم
در عالم عشق اظهر آييم
در جسم شده ست روح طاهر
بي جسم شويم و اطهر آييم
شمس تبريز جان جان است
در برج ابد برابر آييم