شماره ٧٤١: روي تو چو نوبهار ديدم

روي تو چو نوبهار ديدم
گل را ز تو شرمسار ديدم
تا در دل من قرار کردي
دل را ز تو بي قرار ديدم
من چشم شدم همه چو نرگس
کان نرگس پرخمار ديدم
در عشق روم که عشق را من
از جمله بلا حصار ديدم
از ملک جهان و عيش عالم
من عشق تو اختيار ديدم
خود ملک تويي و جان عالم
يک بود و منش هزار ديدم
من مردم و از تو زنده گشتم
پس عالم را دو بار ديدم
اي مطرب اگر تو يار مايي
اين پرده بزن که يار ديدم
در شهر شما چه يار جويم
چون ياري شهريار ديدم
چون در بر خود خوشش فشردم
آيين شکرفشار ديدم
چون بستم من دهان ز گفتن
بس گفتن بي شمار ديدم
چون پاي نماند اندر اين ره
من رفتن راهوار ديدم
سر درنکشم ز ضر که بي سر
سرهاي کلاه دار ديدم
بس کن که ملول گشت دلبر
بر خاطر او غبار ديدم