شماره ٧٣٩: رفتم تصديع از جهان بردم

رفتم تصديع از جهان بردم
بيرون شدم از زحير و جان بردم
کردم بدرود همنشينان را
جان را به جهان بي نشان بردم
زين خانه شش دري برون رفتم
خوش رخت به سوي لامکان بردم
چون مير شکار غيب را ديدم
چون تير پريدم و کمان بردم
چوگان اجل چو سوي من آمد
من گوي سعادت از ميان بردم
از روزن من مهي عجب درتافت
رفتم سوي بام و نردبان بردم
اين بام فلک که مجمع جان هاست
ز آن خوشتر بد که من گمان بردم
شاخ گل من چو گشت پژمرده
بازش سوي باغ و گلستان بردم
چون مشتريي نبود نقدم را
زودش سوي اصل اصل کان بردم
زين قلب زنان قراضه جان را
هم جانب زرگر ارمغان بردم
در غيب جهان بي کران ديدم
آلاجق خود بدان کران بردم
بر من مگري که زين سفر شادم
چون راه به خطه جنان بردم
اين نکته نويس بر سر گورم
که سر ز بلا و امتحان بردم
خوش خسپ تنا در اين زمين که من
پيغام تو سوي آسمان بردم
بربند زنخ که من فغان ها را
سرجمله به خالق فغان بردم
زين بيش مگو غم دل ايرا من
دل را به جناب غيب دان بردم