شماره ٧٣٤: مرا خواندي ز در تو خستي از بام

مرا خواندي ز در تو خستي از بام
زهي بازي زهي بازي زهي دام
از آن بازي که من مي دانم و تو
چه بازي ها تو پختستي و من خام
تويي کز مکر و از افسوس و وعده
چو خواهي سنگ و آهن را کني رام
مها با اين همه خوشي تو چوني
ز زحمت هاي ما وز جور ايام
چه مي پرسم تو خود چون خوش نباشي
که در مجلس تو داري جام بر جام
مرا در راه دي دشنام دادي
چنين مستم ز شيريني دشنام