شماره ٧٣٢: مگردان روي خود اي ديده رويم

مگردان روي خود اي ديده رويم
به من بنگر که تا از تو برويم
سبوي جسمم از چشمه ات پرآب است
مکن اي سنگ دل مشکن سبويم
تو جويايي و من جويانتر از تو
کي داند تو چه جويي من چه جويم
همين دانم که از بوي گل تو
مثال گل قبا در خون بشويم
منم ضراب و عشقت چون ترازو
از اين خاموش گويا چند گويم
زهي مشکل که تو خود سو نداري
و من در جستن تو سو به سويم
تو اندر هيچ کويي درنگنجي
و من اندر پي تو کو به کويم