شماره ٧٣٠: چرا شايد چو ما شه زادگانيم

چرا شايد چو ما شه زادگانيم
که جز صورت ز يک ديگر ندانيم
چو مرغ خانه تا کي دانه چينيم
چه شد دريا چو ما مرغابيانيم
برو اي مرغ خانه تو چه داني
که ما مرغان در آن دريا چه سانيم
مزن بر عاشقان عشق تشنيع
تو را چه کاين چنينيم و چنانيم
چنينيم و چنان و هر چه هستيم
اسير دام عشق بي امانيم
چرا از جهل بر ما مي دواني
نه گردون را چنين ما مي دوانيم
عجب نبود اگر ما را بخايند
که آتش ديده و پخته چو نانيم
وگر چون گرگ ما را مي درانند
چه چاره چون به حکم آن شبانيم
چو چرخ اندر زبان ها اوفتاديم
چو چرخ بي گناه و بي زبانيم
حريف کهرباييم ار چو کاهيم
نه در زندان چو کاه کاهدانيم
نتاند باد کاه ما ربودن
که ما زان کهربا اندر امانيم
تو را باد و دم شهوت ربايد
نه ما که کهرباي عقل و جانيم
خمش کن کاه و کوه و کهربا چيست
که آنچ از فهم بيرون است آنيم