شماره ٧٢٨: بيا تا قدر يک ديگر بدانيم

بيا تا قدر يک ديگر بدانيم
که تا ناگه ز يک ديگر نمانيم
چو مؤمن آينه مؤمن يقين شد
چرا با آينه ما روگرانيم
کريمان جان فداي دوست کردند
سگي بگذار ما هم مردمانيم
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همديگر نخوانيم
غرض ها تيره دارد دوستي را
غرض ها را چرا از دل نرانيم
گهي خوشدل شوي از من که ميرم
چرا مرده پرست و خصم جانيم
چو بعد از مرگ خواهي آشتي کرد
همه عمر از غمت در امتحانيم
کنون پندار مردم آشتي کن
که در تسليم ما چون مردگانيم
چو بر گورم بخواهي بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانيم
خمش کن مرده وار اي دل ازيرا
به هستي متهم ما زين زبانيم