شماره ٧٢٥: بيا تا عاشقي از سر بگيريم

بيا تا عاشقي از سر بگيريم
جهان خاک را در زر بگيريم
بيا تا نوبهار عشق باشيم
نسيم از مشک و از عنبر بگيريم
زمين و کوه و دشت و باغ و جان را
همه در حله اخضر بگيريم
دکان نعمت از باطن گشاييم
چنين خو از درخت تر بگيريم
ز سر خوردن درخت اين برگ و بر يافت
ز سر خويش برگ و بر بگيريم
در دل ره برده اند ايشان به دلبر
ز دل ما هم ره دلبر بگيريم
مسلماني بياموزيم از وي
اگر آن طره کافر بگيريم
دلي دارد غمش چون سنگ مرمر
از آن مرمر دو صد گوهر بگيريم
چو جوشد سنگ او هفتاد چشمه
سبو و کوزه و ساغر بگيريم
کمينه چشمه اش چشمي است روشن
که ما از نور او صد فر بگيريم