شماره ٧٢٤: بيا کامروز شه را ما شکاريم

بيا کامروز شه را ما شکاريم
سر خويش و سر عالم نداريم
بيا کامروز چون موسي عمران
به مردي گرد از دريا برآريم
همه شب چون عصا افتاده بوديم
چو روز آمد چو ثعبان بي قراريم
چو گرد سينه خود طوف کرديم
يد بيضا ز جيب جان برآريم
بدان قدرت که ماري شد عصايي
به هر شب چون عصا و روز ماريم
پي فرعون سرکش اژدهاييم
پي موسي عصا و بردباريم
به همت خون نمرودان بريزيم
تو اين منگر که چون پشه نزاريم
برافزاييم بر شيران و پيلان
اگر چه در کف آن شير زاريم
اگر چه همچو اشتر کژنهاديم
چو اشتر سوي کعبه راهواريم
به اقبال دوروزه دل نبنديم
که در اقبال باقي کامکاريم
چو خورشيد و قمر نزديک و دوريم
چو عشق و دل نهان و آشکاريم
براي عشق خون آشام خون خوار
سگانش را چو خون اندر تغاريم
چو ماهي وقت خاموشي خموشيم
به وقت گفت ماه بي غباريم