شماره ٧١٩: از آن باده ندانم چون فنايم

از آن باده ندانم چون فنايم
از آن بي جا نمي دانم کجايم
زماني قعر دريايي درافتم
دمي ديگر چو خورشيدي برآيم
زماني از من آبستن جهاني
زماني چون جهان خلقي بزايم
چو طوطي جان شکر خايد به ناگه
شوم سرمست و طوطي را بخايم
به جايي درنگنجيدم به عالم
بجز آن يار بي جا را نشايم
منم آن رند مست سخت شيدا
ميان جمله رندان هاي هايم
مرا گويي چرا با خود نيايي
تو بنما خود که تا با خود بيايم
مرا سايه هما چندان نوازد
که گويي سايه او شد من همايم
بديدم حسن را سرمست مي گفت
بلايم من بلايم من بلايم
جوابش آمد از هر سو ز صد جان
ترايم من ترايم من ترايم
تو آن نوري که با موسي همي گفت
خدايم من خدايم من خدايم
بگفتم شمس تبريزي کيي گفت
شمايم من شمايم من شمايم