شماره ٧١٣: مرا پرسي که چوني بين که چونم

مرا پرسي که چوني بين که چونم
خرابم بيخودم مست جنونم
مرا از کاف و نون آورد در دام
از آن هيبت دوتا چون کاف و نونم
پري زاده مرا ديوانه کرده ست
مسلمانان که مي داند فسونم
پري را چهره اي چون ارغوان است
بنالم کارغوان را ارغنونم
مگر من خانه ماهم چو گردون
که چون گردون ز عشقش بي سکونم
غلط گفتم مزاج عشق دارم
ز دوران و سکونت ها برونم
درون خرقه صدرنگ قالب
خيال بادشکل آبگونم
چه جاي باد و آب است اي برادر
که همچون عقل کلي ذوفنونم
وليک آنگه که جزو آيد به کلش
بخيزد تل مشک از موج خونم
چه داند جزو راه کل خود را
مگر هم کل فرستد رهنمونم
بکش اي عشق کلي جزو خود را
که اين جا در کشاکش ها زبونم
ز هجرت مي کشم بار جهاني
که گويي من جهاني را ستونم
به صورت کمترم از نيم ذره
ز روي عشق از عالم فزونم
يکي قطره که هم قطره ست و دريا
من اين اشکال ها را آزمونم
نمي گويم من اين اين گفت عشق است
در اين نکته من از لايعلمونم
که اين قصه هزاران سالگان است
چه دانم من که من طفل از کنونم
ولي طفلم طفيل آن قديم است
که مي دارد قرانش در قرونم
سخن مقلوب مي گويم که کرده ست
جهان بازگونه بازگونم
سخن آنگه شنو از من که بجهد
از اين گرداب ها جان حرونم
حديث آب و گل جمله شجون است
چه يک رنگي کنم چون در شجونم
غلط گفتم که يک رنگم چو خورشيد
ولي در ابر اين دنياي دونم
خمش کن خاک آدم را مشوران
که اين جا چون پري من در کمونم