شماره ٧٠٨: چه نزديک است جان تو به جانم

چه نزديک است جان تو به جانم
که هر چيزي که انديشي بدانم
از اين نزديکتر دارم نشاني
بيا نزديک و بنگر در نشانم
به درويشي بيا اندر ميانه
مکن شوخي مگو کاندر ميانم
ميان خانه ات همچون ستونم
ز بامت سرفرو چون ناودانم
منم همراز تو در حشر و در نشر
نه چون ياران دنيا ميزبانم
ميان بزم تو گردان چو خمرم
گه رزم تو سابق چون سنانم
اگر چون برق مردن پيشه سازم
چو برق خوبي تو بي زبانم
هميشه سرخوشم فرقي نباشد
اگر من جان دهم يا جان ستانم
به تو گر جان دهم باشد تجارت
که بدهي به هر جاني صد جهانم
در اين خانه هزاران مرده بيش اند
تو بنشسته که اينک خان و مانم
يکي کف خاک گويد زلف بودم
يکي کف خاک گويد استخوانم
شوي حيران و ناگه عشق آيد
که پيشم آ که زنده جاودانم
بکش در بر بر سيمين ما را
که از خويشت همين دم وارهانم
خمش کن خسروا هم گو ز شيرين
ز شيريني همي سوزد دهانم