شماره ٦٩٥: ز زندان خلق را آزاد کردم

ز زندان خلق را آزاد کردم
روان عاشقان را شاد کردم
دهان اژدها را بردريدم
طريق عشق را آباد کردم
ز آبي من جهاني برتنيدم
پس آنگه آب را پرباد کردم
ببستم نقش ها بر آب کان را
نه بر عاج و نه بر شمشاد کردم
ز شادي نقش خود جان مي دراند
که من نقش خودش ميعاد کردم
ز چاهي يوسفان را برکشيدم
که از يعقوب ايشان ياد کردم
چو خسرو زلف شيرينان گرفتم
اگر قصد يکي فرهاد کردم
زهي باغي که من ترتيب کردم
زهي شهري که من بنياد کردم
جهان داند که تا من شاه اويم
بدادم داد ملک و داد کردم
جهان داند که بيرون از جهانم
تصور بهر استشهاد کردم
چه استادان که من شهمات کردم
چه شاگردان که من استاد کردم
بسا شيران که غريدند بر ما
چو روبه عاجز و منقاد کردم
خمش کن آنک او از صلب عشق است
بسستش اينک من ارشاد کردم
وليک آن را که طوفان بلا برد
فروشد گر چه من فرياد کردم
مگر از قعر طوفانش برآرم
چنانک نيست را ايجاد کردم
برآمد شمس تبريزي بزد تيغ
زبان از تيغ او پولاد کردم