شماره ٦٩٠: به جان جمله مستان که مستم

به جان جمله مستان که مستم
بگير اي دلبر عيار دستم
به جان جمله جانبازان که جانم
به جان رستگارانش که رستم
عطاردوار دفترباره بودم
زبردست اديبان مي نشستم
چو ديدم لوح پيشاني ساقي
شدم مست و قلم ها را شکستم
جمال يار شد قبله نمازم
ز اشک رشک او شد آبدستم
ز حسن يوسفي سرمست بودم
که حسنش هر دمي گويد الستم
در آن مستي ترنجي مي بريدم
ترنج اينک درست و دست خستم
مبادم سر اگر جز تو سرم هست
بسوزا هستيم گر بي تو هستم
تويي معبود در کعبه و کنشتم
تويي مقصود از بالا و پستم
شکار من بود ماهي و يونس
چو حاصل شد ز جعدت شصت شستم
چو ديدم خوان تو بس چشم سيرم
چو خوردم ز آب تو زين جوي جستم
براي طبع لنگان لنگ رفتم
ز بيم چشم بد سر نيز بستم
همان ارزد کسي کش مي پرستد
زهي من که مر او را مي پرستم
ببرد از کسي کآخر ببرد
به سوي عدل بگريزيد ز استم
چو ري با سين و تي و ميم پيوست
بدين پيوند رو بنمود رستم
يقين شد که جماعت رحمت آمد
جماعت را به جان من چاکرستم
خمش کردم شکار شير باشم
که تا گويد شکار مفترستم