شماره ٦٨٦: ما عاشق و سرگشته و شيداي دمشقيم

ما عاشق و سرگشته و شيداي دمشقيم
جان داده و دل بسته سوداي دمشقيم
زان صبح سعادت که بتابيد از آن سو
هر شام و سحر مست سحرهاي دمشقيم
بر باب بريديم که از يار بريديم
زان جامع عشاق به خضراي دمشقيم
از چشمه بونواس مگر آب نخوردي
ما عاشق آن ساعد سقاي دمشقيم
بر مصحف عثمان بنهم دست به سوگند
کز لولوي آن دلبر لالاي دمشقيم
از باب فرج دوري و از باب فراديس
کي داند کاندر چه تماشاي دمشقيم
بر ربوه برآييم چو در مهد مسيحيم
چون راهب سرمست ز حمراي دمشقيم
در نيرب شاهانه بديديم درختي
در سايه آن شسته و درواي دمشقيم
اخضر شده ميدان و بغلطيم چو گويي
از زلف چو چوگان که به صحراي دمشقيم
کي بي مزه مانيم چو در مزه درآييم
دروازه شرقي سويداي دمشقيم
اندر جبل صالح کاني است ز گوهر
زان گوهر ما غرقه درياي دمشقيم
چون جنت دنياست دمشق از پي ديدار
ما منتظر رأيت حسناي دمشقيم
از روم بتازيم سوم بار سوي شام
کز طره چون شام مطراي دمشقيم
مخدومي شمس الحق تبريز گر آن جاست
مولاي دمشقيم و چه مولاي دمشقيم