شماره ٦٨٣: از شهر تو رفتيم تو را سير نديديم

از شهر تو رفتيم تو را سير نديديم
از شاخ درخت تو چنين خام فتيديم
در سايه سرو تو مها سير نخفتيم
وز باغ تو از بيم نگهبان نچريديم
بر تابه سوداي تو گشتيم چو ماهي
تا سوخته گشتيم وليکن نپزيديم
گشتيم به ويرانه به سوداي چو تو گنج
چون مار به آخر به تک خاک خزيديم
چون سايه گذشتيم به هر پاکي و ناپاک
اکنون به تو محويم نه پاک و نه پليديم
ما را چو بجوييد بر دوست بجوييد
کز پوست فناييم و بر دوست پديديم
تا بر نمک و نان تو انگشت زدستيم
در فرقت و در شور بس انگشت گزيديم
چون طبل رحيل آمد و آواز جرس ها
ما رخت و قماشات بر افلاک کشيديم
شکر است که ترياق تو با ماست اگر چه
زهري که همه خلق چشيدند چشيديدم
آن دم که بريده شد از اين جوي جهان آب
چون ماهي بي آب بر اين خاک طپيديم
چون جوي شد اين چشم ز بي آبي آن جوي
تا عاقبت الأمر به سرچشمه رسيديم
چون صبر فرج آمد و بي صبر حرج بود
خاموش مکن ناله که ما صبر گزيديم