شماره ٦٧٨: صبح است و صبوح است بر اين بام برآييم

صبح است و صبوح است بر اين بام برآييم
از ثور گريزيم و به برج قمر آييم
پيکار نجوييم و ز اغيار نگوييم
هنگام وصال است بدان خوش صور آييم
روي تو گلستان و لب تو شکرستان
در سايه اين هر دو همه گلشکر آييم
خورشيد رخ خوب تو چون تيغ کشيده ست
شايد که به پيش تو چو مه شب سپر آييم
زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز
ما واسطه روز و شبش چون سحر آييم
اين شکل ندانيم که آن شکل نمودي
ور زانک دگرگونه نمايي دگر آييم
خورشيد جهاني تو و ما ذره پنهان
درتاب در اين روزن تا در نظر آييم
خورشيد چو از روي تو سرگشته و خيره ست
ما ذره عجب نيست که خيره نگر آييم
گفتم چو بياييد دو صد در بگشاييد
گفتند که اين هست وليکن اگر آييم
گفتم که چو دريا به سوي جوي نيايد
چون آب روان جانب او در سفر آييم
اي ناطقه غيب تو برگوي که تا ما
از مخبر و اخبار خوشت خوش خبر آييم