شماره ٦٧٣: خيزيد مخسپيد که نزديک رسيديم

خيزيد مخسپيد که نزديک رسيديم
آواز خروس و سگ آن کوي شنيديم
والله که نشان هاي قروي ده يارست
آن نرگس و نسرين و قرنفل که چريديم
از ذوق چراگاه و ز اشتاب چريدن
وز حرص زبان و لب و پدفوز گزيديم
چون تير پريديم و بسي صيد گرفتيم
گر چه چو کمان از زه احکام خميديم
ما عاشق مستيم به صد تيغ نگرديم
شيريم که خون دل فغفور چشيديم
مستان الستيم بجز باده ننوشيم
بر خوان جهان ني ز پي آش و ثريديم
حق داند و حق ديد که در وقت کشاکش
از ما چه کشيديد وز ايشان چه کشيديم
خيزيد مخسپيد که هنگام صبوح است
استاره روز آمد و آثار بديديم
شب بود و همه قافله محبوس رباطي
خيزيد کز آن ظلمت و آن حبس رهيديم
خورشيد رسولان بفرستاد در آفاق
کاينک يزک مشرق و ما جيش عتيديم
هين رو به شفق آر اگر طاير روزي
کز سوي شفق چون نفس صبح دميديم
هر کس که رسولي شفق را بشناسد
ما نيز در اظهار بر او فاش و پديديم
وان کس که رسولي شفق را نپذيرد
هم محرم ما نيست بر او پرده تنيديم
خفاش نپذرفت فرودوخت از او چشم
ما پرده آن دوخته را هم بدريديم
ترياق جهان ديد و گمان برد که زهر است
اي مژده دلي را که ز پندار خريديم
خامش کن تا واعظ خورشيد بگويد
کو بر سر منبر شد و ما جمله مريديم