شماره ٦٧٠: از اول امروز چو آشفته و مستيم

از اول امروز چو آشفته و مستيم
آشفته بگوييم که آشفته شدستيم
آن ساقي بدمست که امروز درآمد
صد عذر بگفتيم و زان مست نرستيم
آن باده که دادي تو و اين عقل که ما راست
معذور همي دار اگر جام شکستيم
امروز سر زلف تو مستانه گرفتيم
صد بار گشاديمش و صد بار ببستيم
رندان خرابات بخوردند و برفتند
ماييم که جاويد بخورديم و نشستيم
وقت است که خوبان همه در رقص درآيند
انگشت زنان گشته که از پرده بجستيم
يک لحظه بلانوش ره عشق قديميم
يک لحظه بلي گوي مناجات الستيم
از گفت بلي صبر نداريم ازيرا
بسرشته و بر رسته سغراق الستيم
بالا همه باغ آمد و پستي همگي گنج
ما بوالعجبانيم نه بالا و نه پستيم
خاموش که تا هستي او کرد تجلي
هستيم بدان سان که ندانيم که هستيم
تو دست بنه بر رگ ما خواجه حکيما
کز دست شدستيم ببين تا ز چه دستيم
هر چند پرستيدن بت مايه کفر است
ما کافر عشقيم گر اين بت نپرستيم
جز قصه شمس حق تبريز مگوييد
از ماه مگوييد که خورشيدپرستيم