شماره ٦٦٤: مخمورم پرخواره اندازه نمي دانم

مخمورم پرخواره اندازه نمي دانم
جز شيوه آن غمزه غمازه نمي دانم
ياران به خبر بودند دروازه برون رفتند
من بي ره و سرمستم دروازه نمي دانم
آوازه آن ياران چون مشک جهان پر شد
ز آواز بشد عقلم آوازه نمي دانم
تا روي تو را ديدم من همچو گل تازه
گشتم خرف و کهنه ار تازه نمي دانم
گويند که لقمان را يک کازه تنگي بد
زين کوزه ميي خوردم کان کازه نمي دانم