شماره ٦٦٣: جانم به فدا بادا آن را که نمي گويم

جانم به فدا بادا آن را که نمي گويم
آن روز سيه بادا کو را بنمي جويم
يک باره شوم رسوا در شهر اگر فردا
من بر در دل باشم او آيد در کويم
گفتم صنم مه رو گه گاه مرا مي جو
کز درد به خون دل رخساره همي شويم
گفتا که تو را جستم در خانه نبودي تو
يا رب که چنين بهتان مي گويد در رويم
يک روز غزل گويان والله سپارم جان
زيرا که چو مو شد جان از بس که همي مويم