شماره ٦٥٧: سر برمزن از هستي تا راه نگردد گم

سر برمزن از هستي تا راه نگردد گم
در باديه مردان محوست تو را جم جم
در عالم پرآتش در محو سر اندرکش
در عالم هستي بين نيلين سر چون قاقم
زير فلک ناري در حلقه بيداري
هر چند که سر داري نه سر هلدت ني دم
هر رنج که ديده ست او در رنج شديدست او
محو است که عيد است او باقي دهل و لم لم
سرگشتگي حالم تو فهم کن از قالم
کاي هيزم از آن آتش برخوان که و ان منکم
کي رويد از اين صحرا جز لقمه پرصفرا
کي تازد بر بالا اين مرکب پشمين سم
ور پرد چون کرکس خاکش بکشد واپس
هر چيز به اصل خود بازآيد مي دانم
رو آر گر انساني در جوهر پنهاني
کو آب حيات آمد در قالب همچون خم
شمس الحق تبريزي ما بيضه مرغ تو
در زير پرت جوشان تا آيد وقت قم