شماره ٦٥١: يک لحظه و يک ساعت دست از تو نمي دارم

يک لحظه و يک ساعت دست از تو نمي دارم
زيرا که تويي کارم زيرا که تويي بارم
از قند تو مي نوشم با پند تو مي کوشم
من صيد جگرخسته تو شير جگرخوارم
جان من و جان تو گويي که يکي بوده ست
سوگند بدين يک جان کز غير تو بيزارم
از باغ جمال تو يک بند گياهم من
وز خلعت وصل تو يک پاره کلهوارم
بر گرد تو اين عالم خار سر ديوار است
بر بوي گل وصلت خاري است که مي خارم
چون خار چنين باشد گلزار تو چون باشد
اي خورده و اي برده اسرار تو اسرارم
خورشيد بود مه را بر چرخ حريف اي جان
دانم که بنگذاري در مجلس اغيارم
رفتم بر درويشي گفتا که خدا يارت
گويي به دعاي او شد چون تو شهي يارم
ديدم همه عالم را نقش در گرمابه
اي برده تو دستارم هم سوي تو دست آرم
هر جنس سوي جنسش زنجير همي درد
من جنس کيم کاين جا در دام گرفتارم
گرد دل من جانا دزديده همي گردي
دانم که چه مي جويي اي دلبر عيارم
در زير قبا جانا شمعي پنهان داري
خواهي که زني آتش در خرمن و انبارم
اي گلشن و گلزارم وي صحت بيمارم
اي يوسف ديدارم وي رونق بازارم
تو گرد دلم گردان من گرد درت گردان
در دست تو در گردش سرگشته چو پرگارم
در شادي روي تو گر قصه غم گويم
گر غم بخورد خونم والله که سزاوارم
بر ضرب دف حکمت اين خلق همي رقصند
بي پرده تو رقصد يک پرده نپندارم
آواز دفت پنهان وين رقص جهان پيدا
پنهان بود اين خارش هر جاي که مي خارم
خامش کنم از غيرت زيرا ز نبات تو
ابر شکرافشانم جز قند نمي بارم
در آبم و در خاکم در آتش و در بادم
اين چار بگرد من اما نه از اين چارم
گه ترکم و گه هندو گه رومي و گه زنگي
از نقش تو است اي جان اقرارم و انکارم
تبريز دل و جانم با شمس حق است اين جا
هر چند به تن اکنون تصديع نمي آرم