شماره ٦٥٠: من خفته وشم اما بس آگه و بيدارم

من خفته وشم اما بس آگه و بيدارم
هر چند که بي هوشم در کار تو هشيارم
با شيره فشارانت اندر چرش عشقم
پاي از پي آن کوبم کانگور تو افشارم
تو پاي همي بيني و انگور نمي بيني
بستان قدحي شيره درياب که عصارم
اندر چرش جان آ گر پاي همي کوبي
تا غوطه خورم يک دم در شيره بسيارم
زين باده نگردد سر زين شيره نشورد دل
هين چاشنيي بستان زين باده که من دارم
زين باده که داري تو پيوسته خماري تو
دانم که چه داري تو در روت نمي آرم
دامي که درافتادي بنگر سوي دام افکن
تا ناظر حق باشي اي مرغ گرفتارم
دام ار تک چه باشد فردوس کند حقش
ور خار خسک باشد حق سازد گلزارم
آن دم که به چاه آمد يوسف خبرش آمد
که کار تو مي سازد اي خسته بيمارم
داروي تو مي کوبم خرگاه تو مي روبم
از ضد ضدش انگيزم من قادر و قهارم
گويم به حجر حي شو گويم به عدم شي ء شو
گويم به چمن دي شو داري عجب اقرارم
شمس الحق تبريزي تو روشني روزي
و اندر پي روز تو من چون شب سيارم