شماره ٦٣٩: گر بي دل و بي دستم وز عشق تو پابستم

گر بي دل و بي دستم وز عشق تو پابستم
بس بند که بشکستم آهسته که سرمستم
در مجلس حيراني جاني است مرا جاني
زان شد که تو مي داني آهسته که سرمستم
پيش آي دمي جانم زين بيش مرنجانم
اي دلبر خندانم آهسته که سرمستم
ساقي مي جانان بگذر ز گران جانان
دزديده ز رهبانان آهسته که سرمستم
رندي و چو من فاشي بر ملت قلاشي
در پرده چرا باشي آهسته که سرمستم
اي مي بترم از تو من باده ترم از تو
پرجوش ترم از تو آهسته که سرمستم
از باده جوشانم وز خرقه فروشانم
از يار چه پوشانم آهسته که سرمستم
تا از خود ببريدم من عشق تو بگزيدم
خود را چو فنا ديدم آهسته که سرمستم
هر چند به تلبيسم در صورت قسيسم
نور دل ادريسم آهسته که سرمستم
در مذهب بي کيشان بيگانگي خويشان
با دست بر ايشان آهسته که سرمستم
اي صاحب صد دستان بي گاه شد از مستان
احداث و گرو بستان آهسته که سرمستم