شماره ٦٣٤: بنه اي سبز خنگ من فراز آسمان ها سم

بنه اي سبز خنگ من فراز آسمان ها سم
که بنوشت آن مه بي کيف دعوت نامه اي پيشم
روان شد سوي ما کوثر که گنجا نيست ظرف اندر
بدران مشک سقا را بزن سنگي و بشکن خم
يکي آهوي چون جاني برآمد از بياباني
که شير نر ز بيم او زند بر ريگ سوزان دم
همه مستيم اي خواجه به روز عيد مي ماند
دهل مست و دهلزن مست و بيخود مي زند لم لم
درآمد عقل در ميدان سر انگشت در دندان
که بر سرمست و با حيران چه برخوانيم الهاکم
يکي عاقل ميان ما به دار وهم نمي يابند
در اين زنجير مجنونان چه مجنون مي شود مردم
بر مخمور يک ساغر به از صد خانه پرزر
بريزم بر تن لاغر از آن باده يکي قمقم
ميان روزه داران خوش شراب عشق در مي کش
نه آن مستي که شب آيي ز شرم خلق چون کزدم
بخور بي رطل و بي کوزه ميي کو نشکند روزه
نه ز انگور است و نه از شيره نه از بکني نه از گندم
شرابي ني که درريزي سر مخمور برخيزي
دروغين است آن باده از آن افتاد کوته دم
رسيد از باده خانه پر به زير مشک مي اشتر
رها کن خواب خراخر که قمقم بانگ زد قم قم
دهان بربند و محرم شو به کعبه خامشان مي رو
پياپي اندر اين مستي نه اشتر جو و ني جم جم