شماره ٦٣١: ندارد پاي عشق او دل بي دست و بي پايم

ندارد پاي عشق او دل بي دست و بي پايم
که روز و شب چو مجنونم سر زنجير مي خايم
ميان خونم و ترسم که گر آيد خيال او
به خون دل خيالش را ز بي خويشي بيالايم
خيالات همه عالم اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله اگر اين راه بگشايم
منم افتاده در سيلي اگر مجنون آن ليلي
ز من گر يک نشان خواهد نشاني هاش بنمايم
همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره ز سحر يار خودرايم
ز شب هاي من گريان بپرس از لشکر پريان
که در ظلمت ز آمدشد پري را پاي مي سايم
اگر يک دم بياسايم روان من نياسايد
من آن لحظه بياسايم که يک لحظه نياسايم
رها کن تا چو خورشيدي قبايي پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشيدي جهاني را بيارايم
که آن خورشيد بر گردون ز عشق او همي سوزد
و هر دم شکر مي گويد که سوزش را همي شايم
رها کن تا که چون ماهي گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نيفزايم