شماره ٦٢٣: نهادم پاي در عشق که بر عشاق سر باشم

نهادم پاي در عشق که بر عشاق سر باشم
منم فرزند عشق جان ولي پيش از پدر باشم
اگر چه روغن بادام از بادام مي زايد
همي گويد که جان داند که من بيش از شجر باشم
به ظاهربين همي گويد چو مسجود ملايک شد
که اي ابله روا داري که جسم مختصر باشم
زماني بر کف عشقش چو سيمابي همي لرزم
زماني در بر معدن همه دل همچو زر باشم
منم پيدا و ناپيدا چو جان و عشق در قالب
گهي اندر ميان پنهان گهي شهره کمر باشم
در آن زلفين آن يارم چه سوداها که من دارم
گهي در حلقه مي آيم گهي حلقه شمر باشم
اگر عالم بقا يابد هزاران قرن و من رفته
ميان عاشقان هر شب سمر باشم سمر باشم
مرا معشوق پنهاني چو خود پنهان همي خواهد
وگر ني رغم شب کوران عيان همچون قمر باشم
مرا گردون همي گويد که چون مه بر سرت دارم
بگفتم نيک مي گويي بپرس از من اگر باشم
اگر ساحل شود جنت در او ماهي نيارامد
حديث شهد او گويم پس آنگه در شکر باشم
به روز وصل اگر ما را از آن دلدار بشناسي
پس آن دلبر دگر باشد من بي دل دگر باشم
بسوزا اين تنم گر من ز هر آتش برافروزم
مبادم آب اگر خود من ز هر سيلاب تر باشم
در آن محوي که شمس الدين تبريزيم پالايد
ملک را بال مي ريزد من آن جا چون بشر باشم