شماره ٦٢٠: من از اقليم بالايم سر عالم نمي دارم

من از اقليم بالايم سر عالم نمي دارم
نه از آبم نه از خاکم سر عالم نمي دارم
اگر بالاست پراختر وگر درياست پرگوهر
وگر صحراست پرعبهر سر آن هم نمي دارم
مرا گويي ظريفي کن دمي با ما حريفي کن
مرا گفته ست لاتسکن تو را همدم نمي دارم
مرا چون دايه فضلش به شير لطف پرورده ست
چو من مخمور آن شيرم سر زمزم نمي دارم
در آن شربت که جان سازد دل مشتاق جان بازد
خرد خواهد که دريازد منش محرم نمي دارم
ز شادي ها چو بيزارم سر غم از کجا دارم
به غير يار دلدارم خوش و خرم نمي دارم
پي آن خمر چون عندم شکم بر روزه مي بندم
که من آن سرو آزادم که برگ غم نمي دارم
درافتادم در آب جو شدم شسته ز رنگ و بو
ز عشق ذوق زخم او سر مرهم نمي دارم
تو روز و شب دو مرکب دان يکي اشهب يکي ادهم
بر اشهب بر نمي شينم سر ادهم نمي دارم
جز اين منهاج روز و شب بود عشاق را مذهب
که بر مسلک به زير اين کهن طارم نمي دارم
به باغ عشق مرغانند سوي بي سويي پران
من ايشان را سليمانم ولي خاتم نمي دارم
منم عيسي خوش خنده که شد عالم به من زنده
ولي نسبت ز حق دارم من از مريم نمي دارم
ز عشق اين حرف بشنيدم خموشي راه خود ديدم
بگو عشقا که من با دوست لا و لم نمي دارم