شماره ٦١٩: چه داني تو که در باطن چه شاهي همنشين دارم

چه داني تو که در باطن چه شاهي همنشين دارم
رخ زرين من منگر که پاي آهنين دارم
بدان شه که مرا آورد کلي روي آوردم
وزان کو آفريدستم هزاران آفرين دارم
گهي خورشيد را مانم گهي درياي گوهر را
درون عز فلک دارم برون ذل زمين دارم
درون خمره عالم چو زنبوري همي گردم
مبين تو ناله ام تنها که خانه انگبين دارم
دلا گر طالب مايي برآ بر چرخ خضرايي
چنان قصري است حصن من که امن الؤمنين دارم
چه باهول است آن آبي که اين چرخ است از او گردان
چو من دولاب آن آبم چنين شيرين حنين دارم
چو ديو و آدمي و جن همي بيني به فرمانم
نمي داني سليمانم که در خاتم نگين دارم
چرا پژمرده باشم من که بشکفته ست هر جزوم
چرا خربنده باشم من براقي زير زين دارم
چرا از ماه وامانم نه عقرب کوفت بر پايم
چرا زين چاه برنايم چون من حبل متين دارم
کبوترخانه اي کردم کبوترهاي جان ها را
بپر اي مرغ جان اين سو که صد برج حصين دارم
شعاع آفتابم من اگر در خانه ها گردم
عقيق و زر و ياقوتم ولادت ز آب و طين دارم
تو هر گوهر که مي بيني بجو دري دگر در روي
که هر ذره همي گويد که در باطن دفين دارم
تو را هر گوهري گويد مشو قانع به حسن من
که از شمع ضمير است آن که نوري در جبين دارم
خمش کردم که آن هوشي که دريابد نداري تو
مجنبان گوش و مفريبان که چشمي هوش بين دارم