شماره ٦١٥: طواف حاجيان دارم بگرد يار مي گردم

طواف حاجيان دارم بگرد يار مي گردم
نه اخلاق سگان دارم نه بر مردار مي گردم
مثال باغبانانم نهاده بيل بر گردن
براي خوشه خرما به گرد خار مي گردم
نه آن خرما که چون خوردي شود بلغم کند صفرا
وليکن پر بروياند که چون طيار مي گردم
جهان مارست و زير او يکي گنجي است بس پنهان
سر گنجستم و بر وي چو دم مار مي گردم
ندارم غصه دانه اگر چه گرد اين خانه
فرورفته به انديشه چو بوتيمار مي گردم
نخواهم خانه اي در ده نه گاو و گله فربه
وليکن مست سالارم پي سالار مي گردم
رفيق خضرم و هر دم قدوم خضر را جويان
قدم برجا و سرگردان که چون پرگار مي گردم
نمي داني که رنجورم که جالينوس مي جويم
نمي بيني که مخمورم که بر خمار مي گردم
نمي داني که سيمرغم که گرد قاف مي پرم
نمي داني که بو بردم که بر گلزار مي گردم
مرا زين مردمان مشمر خيالي دان که مي گردد
خيال ار نيستم اي جان چه بر اسرار مي گردم
چرا ساکن نمي گردم بر اين و آن همي گويم
که عقلم برد و مستم کرد ناهموار مي گردم
مرا گويي مرو شپشپ که حرمت را زيان دارد
ز حرمت عار مي دارم از آن بر عار مي گردم
بهانه کرده ام نان را وليکن مست خبازم
نه بر دينار مي گردم که بر ديدار مي گردم
هر آن نقشي که پيش آيد در او نقاش مي بينم
براي عشق ليلي دان که مجنون وار مي گردم
در اين ايوان سربازان که سر هم در نمي گنجد
من سرگشته معذورم که بي دستار مي گردم
نيم پروانه آتش که پر و بال خود سوزم
منم پروانه سلطان که بر انوار مي گردم
چه لب را مي گزي پنهان که خامش باش و کمتر گوي
نه فعل و مکر توست اين هم که بر گفتار مي گردم
بيا اي شمس تبريزي شفق وار ار چه بگريزي
شفق وار از پي شمست بر اين اقطار مي گردم