شماره ٦١٢: بگفتم حال دل گويم از آن نوعي که دانستم

بگفتم حال دل گويم از آن نوعي که دانستم
برآمد موج آب چشم و خون دل نتانستم
شکسته بسته مي گفتم پرير از شرح دل چيزي
تنک شد جام فکر و من چو شيشه خرد بشکستم
چو تخته تخته بشکستند کشتي ها در اين طوفان
چه باشد زورق من خود که من بي پا و بي دستم
شکست از موج اين کشتي نه خوبي ماند و نه زشتي
شدم بي خويش و خود را من سبک بر تخته اي بستم
نه بالايم نه پست اما وليک اين حرف پست آمد
که گه زين موج بر اوجم گهي زان اوج در پستم
چه دانم نيستم هستم وليک اين مايه مي دانم
چو هستم نيستم اي جان ولي چون نيستم هستم
چه شک ماند مرا در حشر چون صد ره در اين محشر
چو انديشه بمردم زار و چون انديشه برجستم
جگر خون شد ز صيادي مرا باري در اين وادي
ز صيدم چون نبد شادي شدم من صيد و وارستم
بود انديشه چون بيشه در او صد گرگ و يک ميشه
چه انديشه کنم پيشه که من ز انديشه ده مستم
به هر چاهي که برکندم ز اول من درافتادم
به هر دامي که بنهادم من اندر دام پيوستم
خسي که مشتريش آمد خيال خام ريش آمد
سبال از کبر مي مالد که رو من کار کردستم
چه کردي آخر اي کودن نشاندي گل در اين گلخن
نرست از گلشنت برگي وليک از خار تو خستم
مرا واجب کند که من برون آيم چو گل از تن
که عمرم شد به شصت و من چو سين و شين در اين شستم